مزرعه آغوش

آن، شب به صرف چای مهمانش کردم
قرارمان پشت بوتهای گل رز میان مزرعه ذرت بود
در قوری را گرفتم و آرام برایش توی فنجان های گل سرخ چای ریختم و جلویش گذاشتم، بخار چای در هوا بالا می آمد و باعث میشد درست نبینمش
ایستاده بود زمزمه کردم«نمیخوای بشینی؟» جوابی نداد پشتش به من بود لبخندم روی لبانم باقی ماند کیک شاتوتیی را که عصر برایش پخته بودم از پارچه بیرون کشیدم. نگاهی بهش کردم تا شاید بوی کیک او را ترغیب کرده باشد اما هنوز همانطور ایستاده بود و ذرت ها را نگاه میکرد «کلاهت واقعا بهت میاد»
در تاریکی شب هم کهنه بودن کلاهش به چشم میرسید اما به او می آمد،
  کیک را برش زدم و نیمه بزرگ تر را برای او گذاشتم با تردید و ترس گفتم«راستش امشب میخواستم بهت بگم که من... دوست...» دوباره نیم نگاهی بهش انداختم از جایش تکان نخورده بود ترسیدم و حرفم را ادامه ندادم به جایش چیز دیگری گفتم«می ترسیدم امشب نیای» کیک را کنار چایش گذاشتم«ممنون که اومدی» جرعه ای از چایم نوشیدم «چاییت سرد شده، نمیخوری؟» جوابم را تنها سکوت فریاد میکرد «اشکال نداره برات دوباره میریزم» برایش یک چای دیگر ریختم میخواستم حرفم را بالاخره بزنم «راستش من.... من دوست...» صدای کلاغ ها حرف را قطع کرد، سرم را بلند کردم کلاغ هارا دیدم که بر او حمله کرده بودند
در ثانیه ای از جا جست زدم و فریاد زدم «گم شید اون ور، برید، برید» کلاغ ها پرواز کردند و رفتند سمتش دویدم و محکم در آغوشش گرفتم، روی زمین افتاد و من هم با او پخش زمین شدم سرم محکم به زمین خورد. کلاهش صورتش را پنهان کرده بود، نفس نفس میزدم کلاه را از روی صورتش برداشتم و به چهره اش خیره شدم مترسک از هم گسیخته شده بود و در آغوش من سعی داشت منسجم بماند، او باز هم نیامده بود
سرم تیر میکشید دستی به سرم کشیدم ، دستم آغشته به خون شده بود خون گرم بود و سرمای زمستان را از بین میبرد دستم مثل زمانی بود که برایش شاتوت چیدم. سرم را آرام روی سینه مترسک گذاشتم سرم گیج میرفت کلاغ ها به کیک شاتوت حمله کرده بودند و فنجان چای روی زمین پخش شده بود نمیتوانستم از جا بلند شوم وگرنه نمیگذاشتم کیک اش را بخورند چشمانم تار تر و تار تر اطرافش را میدید میان غار غار های کلاغ ها، بی آنکه مخاطبی داشته باشم، مصمم زمزمه کردم«من دوست دارم» و چشمانم آرام آرم بسته شدند

امیدوارم از خوندش لذت ببرید و با حمایت ها و نظراتتون دلگرمم کنیدد🥲🫂
دیدگاه ها (۱۶)

زبانم قاصر است🥲🥲

من دیگه چی بگم از این بانو و عشق بی ثمرش؟ 🙂🦋

با خداحافظی بهم خوشامد بگو...

ادامه بده...

تو دنیای موازی یه خونه‌ی ۳۸ متری توی هفت‌تیر تهران دارم که ت...

شیرین ترین شراباز جونگکوک Wylder P.1چشمانش از عصابیت قرمز شد...

شوهر دو روزه. پارت۴۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط